به نام خداوند لوح و قلم حقیقت نگار وجود و عدم
خدایی که داننده راز هاست نخستین سر آغاز آغازهاست
و
به نام نامی آن اهورایی که می سازد احسن الحال را
یاران همراه سلام
داستان جالبی شروع کرده ایم در ارتباط موثر با اندیشه هایمان ،مشترک شویم این اندیشه را:
صدای عجیبی داشت ،آرام با صلابتی دلنشین وطنین آهنگین که گویا پری قصه گو با همراهی چنگ سخنگو دلبری می کند برای سلطان قصه ها.چنان که منی که ادعای سخن وری می کردم مات و مبهوت در سکوتی ژرف فقط می شنیدم.
و می گفت از زندگیش ،کودکیش ،نوجوانی وجوانی به گفته خودش بر باد رفته ،در طول سخنانش می نالید ،زمانی از پدر بدون مسئولیتی که بار زندگی را در نیمه راه رها کرده بود و رفته بود.
ومادری که از صبح تا به شب کار کرده بود برای آسایش فرزندانش و در انتهای شب خسته و بی رمق از حال می رفت گویی که مرده است. وحسرت یک بار قصه گویی مادر بر دلش مانده بود.
زمانه ای که با او سر ناسازگاری داشت و دولتی که فکری به حال جوانان این چنینی نمی کرد .
سرمایه ای که نداشت ،بدون یاور و پشتیبان در این زمانه نامراد.
دلش گرفته بود .که حتی به قول شعری که می خواند«تو گویی که (نعوذ بالله)خدا هم رفته از مجلس»
می گفت و می گفت و من می شنیدم شاید دو ساعتی گفت و من می شنیدم گاه گاه پای خود کارم را بر روی کاغذ سر می دادم و تکه ای از نقش دلش را به صفحه کاغذ ماندگار می کردم تا در پسین دمی به ژرفای فکر غوطه ای بزنم در این بحر معلق.
در انتهای مجلسی که نام مشاوره بر آن نهاد ومن کمترین که هرگز نمی توانم حتی فکر این که مشاوره دهم کسی را به آن نام هم اندیشی نهادم موقع رفتن تشکر بسیار کرد «که مدتها بود این حرفها بر دلم سنگینی می کرد و سبک شدم ».
از او خواستم که باز هم فرصتی با گپ و گفتی بگذرانیم و او پذیرفت و این چنین داستانی رقم خورد که شاید اگر مجالی پیدا کنم اندک اندک برای شما عزیزان نیز بیان کنم که چه گفتیم و چه کردیم و این جوان حال در کدام مقام و موقعیت قرار گرفته………………..
اگر دوست داشتید ما را در این مسیر همراهی کنید هر از گاهی دلنوشته های « سرنوشت را می توان زیبا نوشت» در این سرا را پیگیری فرمایید.






