نامه رستم فرخزاد به برادر در شاهنامه
یکی نامه سوی برادر به درد نبشت و سخنها همه یاد کرد
نخست آفرین کرد بر کردگار کزو دید نیک و بد روزگار
دگر گفت کز گردش آسمان پژوهنده مردم شود بدگمان
گنهکارتر در زمانه منم از ایرا گرفتار آهرمنم
که این خانه از پادشاهی تهیست نه هنگام فیروزی و فرهیست
ز چارم همی بنگرد آفتاب کزین جنگ ما را بد آید شتاب
ز بهرام و زهره است ما را گزند نشاید گذشتن ز چرخ بلند
همان تیر و کیوان برابر شدست عطارد به برج دوپیکر شدست
چنین است و کاری بزرگ است پیش همی سیر گردد دل از جان خویش
—
—-
——–
همه پیش یزدان نیایش کنید شب تیره او را ستایش کنید
بکوشید و بخشنده باشید نیز ز خوردن به فردا ممانید چیز
که من با سپاهی به سختی درم به رنج و غم و شور بختی درم
رهایی نیابم سرانجام از این خوشا باد نوشین ایران زمین
چو گیتی بود تنگ بر شهریار تو گنج و تن و جان گرامی مدار
کزین تخمه نامدار ارجمند نماند جز شهریار بلند
بکوشش مکن هیچ سستی بکار به گیتی جز او نیست پروردگار
ز ساسانیان یادگار او است و بس کزین پس نبیند از این تخمه کس
دریغ این سر تاج و این مهر و داد که خواهد شدن تخم شاهی به باد
تو پیروز باش و جهاندار باش ز بهر تن شه بتیمار باش
گر او را بد آید تو شو پیش اوی به شمشیر بسپار پرخاشجوی
چو با تخت منبر برابر شود همه نام بوبکر و عمر شود
تبه گردد این رنجهای دراز شود ناسزا شاه گردن فراز
نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر ز اختر همه تازیان راست بهر
چو روز اندر آید بروز دراز نشیب درازاست پیش فراز
بپوشند از ایشان گروهی سپاه ز دیبا نهند از بر سر کلاه
نه تخت و نه تاج و نه زرینه کفش نه گوهر و نه افسر و نه بر سر درفش
برنجد یکی دیگری بر خورد بداد و ببخشش کسی ننگرد
شب آید یکی چشم رخشان کند نهفته کسی را خروشان کند
ستاننده روز و شب دیگریست کمر بر میان و کله بر سرست
ز پیمان بگردند و از راستی گرامی شود کژی و کاستی
پیاده شود مردم جنگجوی سوار آنکه لاف آرد و گفتگوی
کشاورز جنگی شود بی هنر نژاد و گهر کمتر آید ببر
رباید همی این از آن و آن از این ز نفرین ندانند باز آفرین
نهان بهتر از آشکار شود دل شاه شان سنگ خارا شود
بد اندیش گردد پسر بر پدر پدر همچنین بر پسر چاره گر
شود بنده بی هنر شهریار نژاد و بزرگی نیاید بکار
بگیتی کسی را نماند وفا روان و زبانها شود پر جفا
ز ایران و از ترک و ز تازیان نژادی پدید آید اندر میان
نه دهقان، نه ترک و نه تازی بود سخنها به کردار بازی بود
همه گنجها زیر دامن نهند بمیرند و کوشش به دشمن دهند
بود دانشومند و زاهد بنام بکوشد از این تا که آید بدام
چنان فاش گردد غم و رنج و شور که شادی به هنگام بهرام گور
نه جشن و نه رامش و نه کوشش نه کام همه چاره و تنبل و ساز دام
پدر با پسر کین سیم آورد خورش کشک و پوشش کلیم آورد
زیان کسان از پی سود خویش بجویند و دین اندر آرند پیش
نباشد بهار از زمستان پدید نیارند هنگام رامش نبید
چو بسیار از این داستان بگذرد کسی سوی آزادگان ننگرد
بریزند خون از پی خواسته شود روزگار مهان کاسته
دل من پر از خون شد و روی زرد دهان خشک و لبها شده لاژورد
که تا من شدم پهلوان از میان چنین تیره شد بخت ساسانیان
چنین بی وفا گشت گردان سپهر دژم گشت و از ما ببرید مهر
چند لحظه تک به تک این ابیات را با تامل در معنی آنها بخوانید







درود
دقیقا زمان ۵۷ تا کنون را بیان می کند با با چشم خود تکرار تاریخ را دیدیم
وقتی تاریخ نخوانی باز همان بلاهایی که قبلا سرت اومده میاد
همیشه انسان ها بلاها را از ناآگاهی و درس نگرفتن و نیاموخته از پند تاریخ می کشد
سلام
بله تاریخ آموزگار خوبی است.
ممنون از توجه شما